غریبی می کنم با این خانه, زیادی نوست و مرا می ترساند, همیشه در برابر نوها از خود ضعف نشان داده ام. با احتیاط با نوها برخورد کرده ام و در مقابلشان گارد گرفته ام. و چه فرصتها که از دست نداده ام...
احساسات نو مرا به هپروت برده اند, ترجیح داده ام عقب بایستم و رویا بافی کنم تا که بروم و بسنجم و تصمیم درست بگیرم...
پریشانی , نا امیدی و رنج شب گذشته و به دنبال آن رویای صبح بعد نماز ,مرا به این خانه نو کشاند. رویایی که به صادقه بودن آن سخت نیازمندم و سخت تر از آن به باور آن نیازمندم...